سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای من(بسیج دانشجویی دانشکده نفت آبادان)
 

سپاس خدای را که به م فرصت زندگی داد،تا درین لحظه،بنگارم ،نگارشی را که شاید بنگارد روزگار مرا. شاید دلنشین شود و شاید به یادگار بماند و شاید...

اجازه بده بیاد مدرسه...      نه نمی نمی ذارم،آخه هنوز سنش نرسیده....       اگه بتونه صلاوات رو یاد بگیره کافیه

آری این صدایی است که هنوز در گوشم می پیچد،حرف های ساده ی مادرم،در مدرسه ی روستاییمان و خواهش او از معلم برای رفتنم به مدرسه در سن 6 سالگی بود.البته برای آغاز، بلکه برای آشنایی و به تعبیر زیبای مادرم برای یادگیری صلوات...

شاید آن روز که مادرم این حرف ها را بر زبان می آورد،نمی دانست روز دانشجو پیست و فکر نمی کرد روزی به آبادان بیایم و در دانشکده ی نفت درس بخوانم و نمی دانست HSE چیست؟ و هنوز هم همگان ندانند تعبیر زیبای مادرم که هنوز هم آنزمان را برایم تداعی می کند.با توجه به شرایط آن زمان روستایمان بهترین تعبیر بود و هنوز هم.... .بگذریم از شرایط سخت و مشکلات دوران مدرسه؛از گیرکردنمان در گل و لای به هنگام باران تا حمل کردن هیزم برای روشن کردن آتنش مدرسه که گاه از حمل کردنش درد می کشیدم و گاه از کوچکیش که معلم را عصبانی می کرد. بگذریم از زمانی که از گفتن این که می خواهم چیکاره شوم، خجالت می کشیدم. و نه با خلبان سروکار داشتم و نه خدارا شکر با جراح قلب. و اکنون فریاد می کشند حقمان را خورده اند. با اینکه آن زمان واژه ی دانشجو را نمی شناختم ولی خوب آنرا درک می کردم. ولی هرروز به یادگیری مشتاق تر می شدم. وهنوز صدای مادرم در گوش می پیچد.وقتی که به دبیرستان قدم نهادم، تازه متوجه دانشگاه و واژه ی زیبای دانشجو شدم و فهمیدم که هنوز راهی دراز درپیش دارم. عشق به ریاضی مرا به این سمت و سو کشید.سمت و سویی که نمی دانم مرا به کدامین راه می کشاند. ولی هرچه هست قدم هایم را محکم برمی دارم و نگاهم را وسیع تر خواهم کرد و به قول شاعر (فریاد خواهم زد در این شهر غریب) مثل زمانی که فریادهای درونی ام،مرا به تلاش وامی داشت و صدای مادرم هنوز درگوش می پیچد... . یاد آن روز ها، یاد گله و کشاورزی و یاد مردمان ساده و خوش دل روستایمان با همه ی این یادها ....به آبادان پای نهادم و آبادان را به تهران ترجیح دادم؛ اسماً دانشجو شدم. به دانشگاهی که همه ی رشته ها را نفت می نامند، به جایی که همه کیسه به دست وارد می شوند. و خواب را از پول گرفته اند؛ وکسی نگفت به کجا چنین شتابان ؟       تو برای علم می ری؟

و همه گفتند برو ای دوست شتاب کن تو دگر غمی نداری.

آری من دانشجو شدم و چه اسم قشنگی... . گاه فکر می کنم تفاوت دانش آموز با دانشجو، مثل قضیه ی لیگ آزادگان و لیگ برتر است که اسم لیگ آزادگان را به لیگ برتر تغییر دادند ولی چه تفاوتی... ؟ در جایی که درس خوان ها خرخوان و به تعبیر من خوش خوان نامیده می شوند و ناخوشان پایه و بامرام دگر چه می توان گفت. وقتی آب و هوای خوش و زندگی کوهستانیمان را ترک کردم و به سطح دریا قدم نهادم، فکر میکردم اینجا متفاوت است. اینجا جای تحقیق است.می توان نیوتن را از نزدیک دید؛ نه فقط... واینجا همه چیز گل و بلبل است.

آری اینجا همه چیز گل و بلبل است، اما به سبک ما که خود را به تنبلی واداشته ایم و زمانه را برخود سوار کرده ایم. البته من اختراعی کرده ام. آری من مخترع شده ام. جای شب و روز را عوض کرده ام.و نهار را به جای صبحانه می خورم ، و هنوز صدای مادرم در گوش می پیچد.و گشتاور ذهنم ، مغزم را به دوران می آورد. و انگار صلوات را از یاد برده ام...مسئله ی دیگر درمورد این جمله ی مشهور است: «دوست دار معلمی هستم ، که اندیشیدن را به من بیاموزد ، نه اندیشه ها را » تا کی باید قوانین نیوتن را از بر کنیم و به قول دوستان از خود سوال نکنیم(عقلت چی میگه؟؟؟؟) و تا کی باید به طور تجربی ننگریم و بدتر این که استفاده نکنیم. گاه ندایی در دلم می گوید: دوست دارم به زمان نیوتن سیر می کردم تا یا مستقیم کارهایش را می نگریستم، و یا اورا به عصر خودمان می آوردم؛ تا ببینم آیا سیبی از درخت می افتد؟؟؟... .شاید از سخنانم برآید که این ها از عقلم ترشح می کند و دل نوشته نیست. و به قول شاعر :

عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را     دزد دانا می کشد اول چراغ خانه را

اما چرا باید چراغ را خاموش کرد؟ و نور را از میان برد، وتا کی باید خود را به دریای متلاطم عشق بزنیم و دزد را در تاریکی زمانه نبینیم؟ و تا کی باید نگاهمان به دستان ظاهراً دانای دیگران باشد؟ و تا کی باید نور ماه تاریکی دیگران را روشن کند؟ و خودمان به نور دیگران نیازمند باشیم؟ شاید بازگویند این دل نوشته نیست، این دل خونین است.دکتر حسابی در خاطراتش می گوید: برای خوابیدن وقت هست و انگار وقتش اکنون رسیده است. آری انگار وظیفه ی ما جبران خواب اوست. و هنوز صدای مادرم در گوش می پیچد.... وخدارا سپاس که هنوز امید را از دلمان نبرده است.      بسازم خنجری نیشش زفولاد        زنم بردیده تا دل گردد آزاد

جابر رضایی


[ سه شنبه 93/9/18 ] [ 9:53 عصر ] [ سیروس ] [ ??? ]
.: Weblog Themes By themzha :.

معرفی وبلاگ

صدای من صدای شماست. صدای کسانی که برای انتقاد خود به دنبال تریبون می گردند.صدای کسانی که هنوز هم امیدوارند. امید به انقلابشان،امید به مردم و مملکتشان و امید به آینده ای که روشن است.********** این وبلاگ، پایگاه اینترنتی بسیج دانشجویی دانشکده نفت آبادان می باشد. تمامی اطلاعیه ها و آرشیو نشریات امید ، در این وبلاگ قرار گرفته و مسئولیت آن با نهاد مذکور می باشد.ضمنا کپی مطالب با درج منبع بلامانع می باشد.
آمار بازدیدها


بازدیدهای امروز: 29
بازدیدهای دیروز: 14
مجموع بازدیدها تاکنون: 144378