صدای من(بسیج دانشجویی دانشکده نفت آبادان) |
می خواستیم بین دو رشته امتحان دهیم. برای این کار حتماً باید درس ترمودینامیک را پاس می کردیم. همراه مجید از یکی از دوستان خواستیم که درس ترمودینامیک را به ما درس دهد. قبول کرد و سه روز به ما درس داد. بعد از امتحان، نمره مجید چهار نمره بیشتر از آن دوستی بود که به ما درس داد. او به شوخی به مجید گفت اینها را من به تو یاد دادم! چطور بیشتر شدی؟! /دوست دوران دانشجویی شهید دکتر خودش تعریف کرد که معلم دوره دبستانمان، برای بچه های کلاس چهارم مسئله ای طرح کرد که نتوانستند حل کنند. معلم به آنها گفت اگر نتوانید این مسئله را حل کنید، از کلاس پایین یک نفر را می آورم تا حل کند. بچه ها حل نکردند و معلم من را برد تا مسئله آنها را حل کنم. خیلی ریزاندام بودم و بر عکس من، آن پسری که قرار بود مسئله را حل کند، هیکل درشتی داشت. معلم من را روی دوشش گذاشت تا دستم به تخته برسد و بتوانم مسئله را حل کنم. در حالی که مسئله را حل می کردم به این فکر می کردم بعد از کلاس با آن پسر درشت هیکل چه کنم؟ /شاگرد شهید دکتر می گفت معلم های دوره دبیرستان که پدرم را می دیدند به پدرم می گفتند این خیلی درسش خوبه. ان شاالله استاد میشه. پدر هم جواب می داد که مجید! عمراً استاد دانشگاه بشه! اینقدر شیطونه که نمیشه./شاگرد شهید سه شنبه ها همراه دکتر شهریاری و دیگر دوستان می رفتیم فوتبال. یک روز هندوانه ای گرفته بود تا بعد از بازی بخوریم. دم اذان، هوا تاریک شد؛ فوتبال را تمام کردیم. همگی دویدیم سر هندوانه و شروع کردیم به خوردن. دکتر شهریاری با همان لباس ورزشی در چمن شروع کرده بود به نماز خواندن؛ بعد آمد سراغ هندوانه!/دوست شهید یک روز سر کلاس دکتر صالحی(رئیس فعلی سازمان انرژی هسته ای) نشسته بودیم. ایشان مسئله ای را را طرح کردندو گفتندکه هیچ کس تا کنون در دنیا نتوانسته این مسئله را حل کند. همه هاج و واج مانده بودیم که این چه مسئله ای است؟ جلسه ی بعد،مجید با کمال ناباوری، حل آن مسئله را از کیفش درآورد و به استاد داد. دکتر صالحی هم جا خورد./هم کلاسی شهید به زندگی شخصی دانشجوها به شدت اهمیت می داد. دوستی داشتم که موقع ازدواج، به مشکل مالی برخورد. استاد کمکش کرد تا زندگی اش را شروع کند. گفته بود هروقت داشتی، برگردان. آن بنده خدا هم ماهیانه مبلغی را برمی گرداند. همیشه نگران شغل و آینده دانشجوها بود. اگر می دید دانشجویی سال قبل فارغ التحصیل شده، ولی هنوز شغل ندارد، برایش شغلی پیدا می کرد یا در پروژه های خود، از او استفاده می کرد. این نگرانی همیشه در ذهنش بود. دانشجوهایی که با دکتر پروژه داشتند، می گفتند امکان نداشت دکتر سر ماه فراموش کند حق الزحمه ما را بدهد. حواسش بود اگر یکی از بچه ها متأهل است و درآمدی ندارد، به او کمک کند./شاگرد شهید
سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که سر کلاس درس این را برای بچه ها تعریف می کنم، می بینم که بچه ها اصلاً در مخیله شان نمی گنجد. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت می خواهی خانه بگیرم؟ گفتم نه؛ خوابگاه خوب است. با لباس عروس از پله های خوابگاه بالا رفتم. یک سوئیت کوچک متأهلی داشتیم. آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانمشان، آقای دکتر غفرانی هم با خانمشان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار در همان خانه کوچک خوابگاهی پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هسته ای صحبت کردیم./ همسر شهید
[ پنج شنبه 94/1/13 ] [ 10:0 صبح ] [ سیروس ]
[ ??? ]
|
|
[???? ????? : ?????] [Weblog Themes By : themzha.com] |